|
برچسب:, :: 9:1 :: نويسنده : نگین بانو
مردی که یک خانه تنها و متروکه ای در یک زمین کشاورزی
در حوالی اصفهان خریده بود،شب هنگام در میان خواب و بیداری متوجه ناله ای
از زیر زمینی میشود،و صدای پیر زنی رنجور بود که التماس میکرد خواهش میکنم مرا آزاد کن،
وبا گریه و فغان میگفت که فرزندم مرا در اینجا زندانی کرده است.
مرد که یک شب است که به این خانه آمده بود باور کرد و قفل بزرگ درب را با کلنگ میشکند.
ناگهان چیزی مثل موج از کنار صورتش گذشت در حالی که صدای خنده شیطانی زمین و زمان را پر کرده بود.
او ندانسته جنی از طایفه ی بنی قماقم را آزاد کرده بود.
جنی که کارش تملک اجسام دختران باکره و سکونت کردن در اجسام آنهاست.
خصوصا دخترانی که تنها میخوابند.
قبیله بنی قماقم هزاران سال است که در ایران و ترکیه زندگی میکنند.اما بشر نمیتواند ببیند.
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |